گل کوکو چطور عینکی شد؟
نویسنده: ماریا دارو نویسنده: ماریا دارو

گل کو کو دختر کا کای مادرم بود قد وقامت وشمایل ان نجیب دختر تا اکنون در تاریکی های زهنم روشن وپر فروغ مانند نور میدرخشد خیال میکنم که مانند ستاره های  فلم هندی برای همیشه جلو چشمانم ایستاده است .

من که درصنف نهم بودم بی باک وسر شار از جزبه جوانی / واقعیت های عینی دنیا را درک کرده نمی توانستم فقط هرچیز را زیبا میدیدم وزیبا می پسندیدم نشه دیگر در زهنم که به زهن هر دوشیزه دیگرهم راه می یابد مسله دریافت یک دلداده بلند  بالا وخوش قیافه بود فکر میکردم که ازدواج یگانه راه خوشبختی وبه منزل رسیدن مقصود است در زندگی  انسانهاست .

بلی من در ان سن وسال در ایامی به سر میبردم که  صدای تظاهرات محصلین ومتعلمین شهر کابل از پل ارتن تا سرچوک و باغ عمومی وپارک زرنگار طنین انداخته بود ما های که به سیاست علاقه نداشتیم مگر در داخل مکتب برای کشیدن دختران لیسه ما سخت تپ وتلاش میکردیم که برای چند ساعت گشت وگذار در بازار وسر زدن به گروپ های مختلف ساعت ما خوش بگزرد واز شر معلمین کج خلق راحت گردیم ما هایيکه سر شار نشه جوانی بودیم سراغ بچه های مثل خود را میگرفتیم تا باشد کدام شکار بدام افتد در ان زمان عینک وعینک بازی خیلی مود روز بود، پسران از عقب عینک های آفتابگیر  شان دختران را نظر اندازی میکردند ودختران بخاطر پوشیدن حیای چشم از عینک های گوناگون کار میگرفتند .

وضع اقتصاد ما چندان خوب نبود  پدرم به جز وسایل ضروری زنده گی به خواسته ها وهوس های ماپول نمیدادعقل قاصر بنده هم به ماهیت عینک چندان قد نمیداد که عینک آفتابگیر / زره بین /دوربین/ نزدیک بین یعنی چه؟ گل کوکو وقتآ فوقتآ از فامیل ما عیادت مینمود و ما هم از طرز صحبت وقد وقامت خوش خرامش خوش ما میامد او خیلی جوان بود چرا که درصنف ششم مکتب (قلوبلُ)شده بود یعنی سر بدل برادر چرسی اش گردیده بود پدر ومادرش برای پسر چرسی شان دختری به همسری او نیافتند و کامله را در بدل سرورو به شمالی به شوهر داده بودند سرورو که از باغ کوچه باغ های شمالی سرشار به کوچه های تنک تاریک کابل  مسکن گزیده بود اینکه شوهرش چرسی ویا بنگی است پروا ندارد  سال یک طفل می زائید از کار شاقه زمین داری وتاک داری راحت گردید ه است حتی در خانه آشپزی هم نمی کند با دو افغانی یک کاسه شوربای کله نوش جان کرده ومی خندد گویا که گنج دنیا برایش میسر گردید زیراو هیچ نوع نوازش واحساس عاطفی راحت را در زنده گی بر نخورده بود برعکس( کامله )که بعد از ازدواج گل کوکو شده بود کشتی ارزوهایش عقب گرد کرده بود حالا چادری نقرئی به سرمیکند وپیراهن کمر چین از تنش بزرگتر می پوشد .

شب از روزگار بدش برای مادرم قصه میکرد که شیر گاو را در زمین می دوشد زیرا از پس لگدی گاو در هراس است دست های بلورینش در موقع نان پختن  در تنور کباب گردید برای خواندن به  عینک ضرورت دارد وغیره فردا قبل از اینکه طرف مکتب روان شوم  از بقچه گل سیب( کامله)گل کوکو عینک هایشرا قاپیدم خواستم یک روز ارمان عینک بازی را از دل بیرون کنم اما از بخت شور من همان روز تظاهر کننده گان معلوم نشد ودر مکتب هم انظباط جدی وضع گردیده بودبه هر حال معلم علوم دینی ما که یک مرد بی انظباط بود  مگر همان روز او خلاف عادت با یک کرکتر عوضی وبا کش وفش ودسپلین در صنف داخل شد  وتصادفآ از من خواست تا یک آیت را از روی کتاب بخوانم من که با عینک  عادت نبودم حروف کتاب زیر چشمانم به رقصیدن شروع کرد واز طرف دیگر چشمان بینای خود را با عینک های گل کوکو پوشانده بودم خیلی عجیب معلوم میشدم  معلم بخاطر انسجام ونظم صنف سرم چیغ زد گفت کور خونیستی عینک ها را از چشمت بردار عینک های گل کوکو فرمش شکسته بود  و جای فرم گل کوکو انرا با لاشتک بسته بود ومن حلقه لاشتک را دور حلقه گوشم با سیخک محکم کرده بودم معلم با عصبانیت حمله کرد تا عینک ها رااز چشمم بردارد مگر لاشتک در حلقه گوشم بند ماند وعینک مثل فنر دو بار برویم خورد وبا استهزاء وخنده هم صنفانم گردید معلم تصور کرد که بخاطر برانگیختن خنده دختران من این را لاشتک بسته ام حمله کرد که عینک گل کوکو را بشکناند معلم عینک را طرف خود کش میکرد ومانند فنر دو باره برویم میخورد از ترس ان که عینک گل کوکو ضایع نگردد فورآ به باز کردن سیخک ها مشغول شدم رنگم از شرم استهزای دختران مثل بقچه گل سیب گل کوکو سرخ شده بود دیگ شرارت معلم به جوش امده بود ودختران صنف مثل دیگ دلده می جوشیدن سرمعلم مکتب بخاطر کنترول به دهلیز ها گردش میکرد وفکرکرد  در صنف ما معلم وجود ندارد سری به صنف ما زد دید که معلم در چشمان من برای بدست اوردن عینک های گل کوکو چندگاوی دارد بعد از برملا شدن جریان سر معلم مرا به اداره برد وبخاطر نشان دادن فعالیت شان به وزارت معارف جلسه حکم اخراج مرا دایر کردند من هم که نسبتآ شاگرد شوخ صنف بودم هیچ معلم از من دفاع نکرد  خوشبختانه یکتن از معلمین از خویشاوند های پدرم مرا از اخراج  شدن مکتب ضمانت کرد حینکه خانه برگشتم دیدم که گل کوکو تپلولی کرده کتاب درسی خواهر ویا برادرم را میخواند وزار میگرید که بدون عینک خواندن برایش حرام شده مادرم از او پرسید که درخانه کدام کتابی برای مطالعه داری که با عینک بخوانی  گل کوکو گفت نی بابا اگر خشو ام کتاب را در دست دید مرا لت وکوب میکند که در کدام دفتر ودیوان کار ومنصب داری که کتاب میخوانی یک نسخه برای مطاله در خانه ندارم مگر اینکه بنام عقیده قران کریم را به کمک عینک میخوانم هم میگوید که زن را به قران خواندن چه غرض زن اگر بسیار به خدا نزدیک است بچه زا باشد یک زن عقیم  تنبه در دوزخ است واینکه چرا بینائی چشمانش ضعیف گردیده برای مادرم تشریح میداد که صدای تک تک دروازه شد دیدم که همان خویشاوند پدرم که معلم در مکتب ما بود نمایان گردید من با هزاران عزر وزاری  التماس کردم که در مقابل مهمان ابرویم را حفط کند او عینک های گل کوکو را برایم داد وبرگشت من به شتاب انرا در بقچه گل سیب جابجا کردم وبه داستان تراژید شوهر داری (کامله)گوشدادم که او را در موقع که از هزار گل نو جوانیش نشگفته بود با شوهر کردن تمام ارزوهایش برباد رفت زمان که گاو را می دوشيد واز گاو میترسيد شیر را در زمین دوشیده بود خشویش با چوب نیم سوخته دیگدان به فرقش کوبیده بود وهم چنان شوهرش با دسته بیل او را لت وکوب کرده بود وبخاطر عقیم بودنش او را مثل برده استفاده می کنند دانستم که شوهر گرفتن یک جهنم بیش نبود وبدین ترتیب گل کوکو عینکی شد .

 

 

 


March 18th, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان